۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

رستوران صنوبر

سایه بان فلزی که تا جوی کنار پیاده رو امتداد یافته بود مانع از تابش مستقیم آفتاب گرم جنوب به داخل رستوران می شد. غالب مغازه های شهر از این نوع سایه بان استفاده می کنند غیر از مغازه هایی که ورودی شمال دارند. سایه بان رستوران صنوبر یکی از بزرگترین سایه بان ها بود و چون سقفش از فلز یکدست و یکرنگ ساخته شده بود کمتر از دیگر سایه بان های شهر توی ذوق بیننده می زد. دو زن جوان کولی در سایه همین سایه بان پناه گرفته و به در رستوران چشم دوخته بودند. همین که مشتری ها پس از صرف غذا از رستوران خارج می شدند و در زیر سایه بان مشغول تعارف و خداحافظی از هم بودند، یکی از کولی ها به سمت آنان رفته و دست گدایی به سوی آنان دراز می کرد و بلافاصله بعد از دریافت انعام به گوشه انتهایی سایه بان کنار کولی دیگر بر می گشت تا کمتر در معرض دید مشتریان دیگر باشند. زنان جوان کولی می دانستند که قیافه های سوخته و آرایش نشده شان، لباس رنگ و رو رفته شان و پاهای تاول زده که از میان دمپایی زبار در رفته شان پیدا بود، می توانست مانعی برای جذب مشتری برای رستوران صنوبر باشد.

رستوران صنوبر فقط منوی ناهار داشت و پذیرایی از مشتری ها از ساعت دوازده شروع می شد و حدود سه و نیم بعد از ظهر تابلوی غذا تمام شد بر پشت در خودنمایی می کرد. البته کار طبخ غذا از صبح زود شروع می شد و تا غروب آفتاب که کار نظافت و شستشو پایان می یافت، کارگران و خدمتکاران مشغول کار بودند. اکثر کارگران و خدمتکاران به صورت موقتی و چند ماهه در آنجا کار می کردند. آنها غالباً کارگران کشتی و لنج بودند که در زمانی که در روی دریا کاری برایشان نبود به کارگری در رستوران می پرداختند. تنها دو آشپز و یک تحویلدار کارگر دایم رستوران محسوب می شدند. کارگرها اجازه داشتند پس از اتمام زمان پذیرایی، از باقیمانده غذای مشتریان برای خود ناهار ترتیب دهند. رستوران صنوبر به غذاهای دریایی اش مشهور بود و بسیاری می گفتند خوشمزه ترین چلوماهی شهر را فقط در این رستوران می توان پیدا کرد.
آن روز اولین مشتری کولی ها رییس یکی از بانک های شهر بود. آقای رییس بانک در حالی که با دست راست مشغول پاک کردن تکه های غذا از لای دندان های خود با چوب خلال بود و با مهمانانش تعارفات مرسوم را انجام می داد، با دست چپ اسکناس آبی رنگ را از جیب کت صورمه ای اش خارج کرد و در دست نیمه باز کولی گذاشت. زن کولی نگاهش را از نشان بانک روی کت آقای رییس به سمت اسکناس برگرداند و با حالتی که نه نشان از شکایت و نه اثری از رضایت داشت، به سمت گوشه سایه بان روانه شد.
آقای ریییس بانک از مشتری های دایم رستوران بود. موسس رستوران آقای دهواری بزرگ در سال های آخر عمرش به کمک وامی که از بانک گرفته بود، دو مغازه مجاور رستورانش را خریداری کرده و بر فضای رستورانش افزوده بود و به این ترتیب میراث گرانبهایی را برای فرزندانش به یادگار گذاشته بود. آقای رییس بانک هم از همان زمان تبدیل به مشتری همیشگی رستوران می شود و حتی یک بار هم سفارش غذای مراسم عروسی پسرش را به فرزندان آقای دهواری بزرگ داده بود.
حبیب پسر ارشد آقای دهواری بزرگ بود و مسئولیت اصلی اداره رستوران را بر عهده داشت. حبیب در ساعات پذیرایی همیشه پشت صندوق می نشست و کار دریافت سفارشات و حساب و کتاب با مشتری ها را انجام می داد. حتی سفارشات تلفنی را نیز خودش دریافت می کرد.البته سفارشات تلفنی صرفاً از طرف آشنایان و معتمدین شهر پذیرش می شد. حبیب روش کار خودش را داشت. غالباً تی شرت بدون یقه بر تن می کرد تا زنجیر طلا و بازوان عضلانی اش بهتر نمایان شوند. بدون اینکه نگاهی به چهره مشتری داشته باشد به دریافت صورتحساب آن ها مشغول می شد. باغریبه ها و جوانترهای شهر برخورد سردی داشت. در حین اینکه اسکناس ها را در کشوی صندوق مرتب می کرد زیر چشمی تصاویر دوربین های مدار بسته را نگاه می کرد و عملکرد کارکنانش را می پایید. حواسش به درب رستوران هم بود تا مبادا غریبه ها و جوانترها حساب نکرده از رستوران خارج شوند. با دوربین هایی که نصب شده بود، حتی دو زن جوان کولی را هم تحت نظر می گرفت تا مبادا با زیاد پلیکدن در زیر سایه بان چهره رستوران را مخدوش کنند. هر از چندگاهی هم نگاهی به تصاویر دوربین پشت رستوران می کرد تا از وضعیت سطل های بزرگ زباله با خبر گردد.
در پشتی رستوران به کوچه نسبتاً تنگی باز می شد. نمای پشتی رستوران هیچ شباهتی به نمای اصلی نداشت. دیواری با آجر خشن و برهنه و در آهنی قدیمی که از زمان افتتاح رستوران بدون تغییر مانده بود. هواکش هایی که هوای داغ آشپزخانه را به بیرون می مکیدند و سطل های زباله بسیار کثیف رها شده در کنار دیوار تشکیل دهنده نمای پشتی رستوران بود. سطل های زباله هر روز از ضایعات غذا و پولک و پوست و استخوان های ماهی پر می شدند. بوی ماهی گندیده در کل کوچه پخش می شد و موجب آزار همسایه های رستوران می شد. اما کسی اعتراض نمی کرد. آقای دهواری بزرگ از همان ابتدای تاسیس رستوران سعی کرده بود تا روابط حسنه را با همسایگان حفظ کند. هر سال چند بار به ویژه در ماه های محرم و صفر غذای نذری به در همسایگان می فرستاد. سعی می کرد در برنامه های جشن و عزای آنان شرکت کند و تهیه غذای مراسمات را به عهده بگیرد و صورت حساب را به صورت قسطی دریافت کند. فرزندان آقای دهواری بزرگ هم همین ترتیب را ادامه داده بودند و حتی کیفیت و مقدار غذاهای نذری را هم افزایش داده بودند. کامیون شهرداری هم هر روز سه بار صرفاً برای بردن این زباله ها به کوچه پشتی رستوران می آمد. به سفارش آقای حبیب دهواری هفته ای دو بار به رفتگران غذا داده می شد. رفتگرها در سایه دیوار پشتی می نشستند و پس از خوردن غذا به خالی کردن سطل های زباله می پرداختند. شهردار شهر هم از یکی از مشتریان دائم این رستوران بود.
آن روز آقای شهردار با چند نفر مهمان که از استانداری مرکز آمده بودند، وارد رستوران شد. پس از اینکه همگی روی صندلی های خود نشستند، آقای شهردار از پشت میز با صدای بلند حبیب دهواری را صدا زد و برای همه چلوماهی شوریده با قلیه سفارش داد. آقای حبیب دهواری نیز بلافاصله سفارش آقای شهردار را در دفتر مشتریان ویژه در صفحه مربوط به شهردار ثبت کرد. دفتر مشتریان ویژه سررسید تاریخ گذشته ای بود که اکثر مسئولان حکومتی شهر در آن صفحه مخصوصی را بنام خود داشتند. هر چند ماه، کارپردازان اداره ها به رستوران مراجعه می کردند و بعد از تناول ناهار، به تسویه صفحه مربوط به رئیسشان  می پرداختند و صورتحساب پرداخت ها را به اداره می بردند.
حبیب دهواری پس از اینکه مطمئن شد سفارشات آقای شهردار روی میز چیده شده، غلام برادر کوچکترش را مأمور کرد تا به سر میز شهردار و مهمانانش برود و از کم و کاستی احتمالی بپرسد. غلام وظیفه مدیریت داخلی رستوران را بر عهده داشت و فقط چند روز از سال را که حبیب به مسافرت می رفت، در پشت صندوق می نشست وبه کار دریافت سفارشات و حساب و کتاب مشتری ها می پرداخت. غلام به مدیریت مستقیم کارگران رستوران می پرداخت و پیشنهاد اخراج یا استخدام کارکنان را او به حبیب ارائه می داد. کار خرید مایحتاج رستوران هم توسط غلام انجام می شد و حبیب بر کل خریدها نظارت می کرد.
آقای شهردار و مهمانانش با ولع تمام مشغول دریدن پوست ماهی سرخ شده و ریختن قلیه روی بشقاب چلوشان بودند. حبیب یکی از پیش خدمت ها را صدا کرد و دستور داد تا زیتون پرورده سر میز شهردار ببرد. حبیب دوباره پیشخدمت را احضار کرد و از او خواست تا دو پرس چلوبرگ مخصوص را با موتور به کلانتری شهر برساند. سرهنگ گلستانی رییس کلانتری و معاونش هم از مشتریان همیشگی رستوران صنوبر بودند. البته آن ها کمتر برای صرف غذا به رستوران می آمدند و بیشتر اوقات غذا برایشان ارسال می شد. برای سرهنگ گلستانی و معاونش صفحه ای در دفتر مشتریان ویژه تعیین نشده بود. سرهنگ خود را ملزم به پرداخت صورتحساب نمی دانست و آقای حبیب دهواری نیز هیچ وقت از او و معاونش نخواسته بود تا در قبال غذاها پولی پرداخت کنند.
اهالی و فضای شهر عموماً مذهبی بود اما برادران دهواری ترتیبی داده بودند تا موسیقی زنده در زمان پذیرایی در رستوران اجرا شود. غیر از روزهای عزاداری محرم و صفر صدای موسیقی زنده و اجرای ترانه های شاد قدیمی و جدید همیشه از رستوران شنیده می شد. مسافرانی که از شهرهای اطراف برای خرید کالا به بندر می آمدند از اجرای این موسیقی لذت می بردند و آوازه رستوران صنوبر را به گوش دیگر مسافران می رساندند. زنان و دختران مسافر نیز به راحتی می توانستند وارد این رستوران شوند و از اینکه روسریشان افتاده یا لباسشان کوتاه باشد ابایی نداشتند و می توانستند از موسیقی شاد رستوران لذت ببرند. اداره اماکن شهر کاری به اتفاقات داخل رستوران نداشت و بدین ترتیب برادران دهواری راحتتر می توانستند تعداد مشتریانشان را افزایش دهند.
ساعت کار و غذاهای طبخ شده رو به اتمام بود. رستوران در حال پشت سر گذاشتن یک روز شلوغ دیگر بود. زن های کولی کاسبی خوبی کرده بودند. آقای حبیب دهواری که سرش خلوت تر شده بود دفتر مشتریان ویژه را برداشت و شروع به ورق زدن آن کرد. دادگستری، مخابرات، اداره آب، فرمانداری، شهرداری و اداره برق حساب های معوقه داشتند اما حساب های اداره برق بسیاربیشتر بود. تابستان نزدیک بود و قطعی ناگهانی برق و خاموش شدن کولرها و یخچال ها می توانست موجب آزرده شدن مشتری ها شود. حبیب دهواری گوشی تلفن را برداشت و شماره رییس اداره برق را گرفت، پس از احوالپرسی گرم، برنامه افزایش ظرفیت شبکه برق مربوط به رستوران را به رییس اداره برق یاد آوری کرد و قول اجرای هر چه سریعترش را گرفت.
آخرین مشتری ها از رستوران خارج شدند. آقای حبیب دهواری مشغول شمردن و دسته بندی اسکناس ها بود. غلام دهواری تابلو غذا تمام شد را بر پشت در رستوران صنوبر قرار داد. زنان جوان کولی از این تابلو فهمیدند که ساعت کار آن ها هم پایان یافته. کولی ها خود را جمع و جور کرده و وارد رستوران شدند. اسکناس ها و سکه های جمع آوری شده را روی میز صندوق مقابل آقای حبیب دهواری ریختند. حبیب به دقت همه لباس های کولی ها را نظاره می کرد تا مبادا اسکناس یا سکه ای را در جایی از لباسشان قایم کرده باشند. آقای دهواری اسکناس های مچاله شده کولی ها را صاف می کرد و بین اسکناس های دیگر قرار می داد و هر صد اسکناس را در یک نوار کاغذی بسته بندی می کرد. پس از شمارش همه پول ها، سکه هایی را که زنان کولی روی میز ریخته بودند جمع کرد و یک به یک در صندوق صدقات کوچکی که کنار میز تعبیه شده بود، ریخت و سپس بدون خداحافظی از رستوران خارج و به سمت منزل روانه شد.
کارگران و کولی ها هر کدام سینی بدست مشغول مهیا کردن ناهار از میان غذاهای باقیمانده بودند. غلام دهواری به عادت همیشه داد می زد که کارگران قسمت های دست نخورده غذای مشتریان را در یخچال قرار دهند و از ته مانده بشقاب ها استفاده کنند. سپس به انبار رستوران رفت و پس از بررسی موجودی انبار بدون خداحافظی از رستوران خارج شد.

هیچ نظری موجود نیست: