۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

منتظر نشدم

منتظر نشدم

روز سه شنبه نوشتم که منتظر فردا هستم، ولی منتظر نماندم و از شب سه شنبه در سطح شهر بودم. عصر سه شنبه اکبر ماشین آورد و با دو نفر دیگر از دوستان به سمت صوفیان رفتیم. شام را همان جا خوردیم و ساعت ده و نیم شب به تبریز رسیدیم. آن دو نفر از ما جدا شدند. روز آخر ماه بود و وانت ها و تاکسی ها بنزین سهمیه ای باقیمانده خود را می فروختند. از یک نفر که کارت سوخت وانت داشت، 35 لیتر بنزین گرفتیم هر لیتر 200 تومان. پیشنهاد دادم تا صبح مسافر کشی کنیم تا ببینیم شب اول خرداد چه خبر در تبریز است. اکبر بدون درنگ قبول کرد و با ماشین پیکان مدل 62 شروع به گشت زنی در شهر کردیم. گاهی من می راندم و گاهی اکبر پشت رل بود. سه نفر از دروازه سوار کردیم و تا بازار رساندیم 600 تومان شد. به سمت ائل گلی رفتیم. از ائل گلی سه نفر دربستی سوار شدند که مسافر شهرک ارم بودند. از صحبت هاشان فهمیدم کارگر کبابی هستند و برای کار روزانه از ده صبح تا دوازده شب، هر یک ده هزار تومان می گرفتند بعلاوه اینکه ناهار و شام هم با صاحب کبابی بود. یکی شان می گفت کار جدیدی پیش یک نجار پیدا کرده که از صبح ساعت هشت تا عصر ساعت پنج، ده هزار تومان می دهد و بنابر این می توان بعد از ساعت پنج تا قبل از نصفه شب در جگرپزی کار کند. در طول مسیر به همه مقامات فحش دادند و برای آن ها بدترین سرنوشت ها را آرزو کردند
...
به ارم رسیدیم. بسیجی های موتور سوار به شکل کاملاً مشهودی در آن منطقه مشغول گشت زنی بودند. ساعت یک بعد از نصف شب بود. صدای موتورها بسیار آزار
دهنده شنیده می شد
...
اکبر احساس تشنگی شدیدی داشت، من هم کبریت نداشتم تا سیگار روشن کنم، هیچ مغازه ای که باز باشد به چشم نمی خورد. به سمت چهارراه ملل متحد رفتیم. آن جا یک مغازه ساندویچی بود که اکبر می گفت چون پدر شهید است، مجوز دارد تا صبح باز باشد. با اینکه خیلی دیر وقت بود ولی مغازه کاملاً شلوغ بود. از آنجا آبمیوه و کبریت گرفتیم
...
چون ایام فاطمیه بود، تقریباً در همه مساجد مراسم بود، این را می شد از روی انواع موتورهایی که جلوی خیلی از مساجد پارک شده بوده فهمید، گاهی تعداد این موتورها خیلی غیر طبیعی می نمود
سه راه امین یک نفر دربست گرفت به سمت راه آهن می رفت. دو ساک خیلی سنگین داشت که پر از کتاب بودند. آنها را صندوق عقب گذاشت، به سمت راه آهن که می رفتیم مسافر از پست های بازرسی شبانه که در شهر مستقر شده اند گفت و از اینکه به یکی از این گشت ها برخورد کنیم، نگران به نظر می رسید شاید از اینکه ساک هایش باید کاملاً بررسی می شدند نگران بود. یک ربع از دو گذشته به راه آهن رسیدیم و مسافر سوار یکی از اتوبوس های بین راهی شد تا فردا صبح را در طهران باشد. از راه آهن دو باره حرکت کردیم. نزدیک دو و نیم بود که به یکی از پست های بازرسی بسیج در خیابان امام نرسیده به آبرسانی برخوردیم. یکی بسیجی که اسلحه کلاشینکف در دست داشت، دستور توقف و خاموشی چراغ ها را داد. همه جای اتومبیل و داخل همه کیف ها را به دقت جستجو کردند چیزی پیدا نکردند. قرار نبود چیزی پیدا کنند و ما حرکت کردیم روی پل آبرسانی و زیر آن عملیات تعمیر و حفاری بود و عبور مرور کندتر شده بود. حتی یک حفاری معمولی نیز در ساعت دو و نیم صبح یکم خرداد در تبریز مشکوک به نظر می رسد. دو باره به سمت ائل گلی رفتیم. چهار نفر به سمت آبرسان سوار شدند. و مجبور شدیم دو نفر روی صندلی کمک راننده بنشیند. دو نفرشان اپراتور دستگاه های شهربازی ائل گلی بودند. یکی شان بادکنک فروش و دیگری پیرمرد کوری بود که آکاردئونی به گردن آویخته بود و با نواختن آن زندگی می گذراند. این ها را با گوش دادن پنج دقیق صحبت مسافرها می شد به راحتی فهمید. می گفتند که آن روز شهربازی ائل گلی تا ساعت دو نصف شب کار کرده است. به غیر از پیرمرد کور بقیه مسافرها پیاده شدند و پیرمرد را تا محله شان رساندیم. کمک کردم از خیابان رد شد وقتی به کوچه شان رسید اصرار کرد که او را رها کنم. از صحبت هایش فهمیدم که می ترسد و اعتماد نمی کند، چون می گفت قبلاً چندین بار به بهانه کمک جیب هایش را خالی کرده اند. از او جدا شده داخل خودرو برگشتم، دو نخ سیگار داخل خودروکشیدم و به پیرمرد کور نگاه می کردم. سیگار دوم تمام شد و پیرمرد هنوز به در خانه اش نرسیده بود
چون خیلی خسته بودیم، تصمیم گرفتیمکه داخل ماشین بخوابیم. به سمت ائل گلی رفتیم تا آن جا پارک کرده و داخل ماشین بخوابیم. همینکه رسیدیم و داشتم شیشه ها را بالا می کشیدم تا سردی هوای صبح اولین روز خرداد تبریز مانع خواب راحتمان نشود، اتومبیل سمند گشت نیروی انتظامی توقف کرد و یک درجه دار (سروان) از آن پیاده شد. پس از پرس و جوی فراوان و بازبینی مدارک، سوار خودرو شد و به گشت زدن ادامه دادند. گشت های نیروی انتظامی هم بسیار بیش از معمول به نظر می رسید. این گشت ها را در تمام محله هایی که رفتیم مشاهده کردیم
...
ساعت چهار صبح بود و ما خوابیدیم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

First Post

First Post

......امروز سه شنبه آخرین روز اردیبهشت 1387 و فردا اولین روز خرداد است
اولین پست وبلاگ را در تبریز می نوسیم
اهمیت نوشتن در فضای مجازی برای حفظ همین روزهاست و برای اینکه از این روزها آینده ای بهتر بدست آوریم
.منتظر فردا هستم