۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

نژادپرستی در ایران 2


در همان روزهایی که اولین نوشته نژادپرستی را در وبلاگ قراردادم، تصادفاً واقعه ای کاملاً نژاد پرستانه در ایران اتفاق افتاد. واقعه ای که به نظر می رسد یکی از آشکارترین موارد نژاد پرستی در ایران باشد. البته به صورت کاملاً اتفاقی من هم در محلی نزدیک به این واقعه بودم.
روز دوازدهم فروردین سال 91 با اتوبوس از تبریز به اصفهان حرکت کردم، و در صبحگاه 13 فروردین در اصفهان بودم. 13 فروردین یا همان سیزده بدر مشهور بین ایرانیان. یکی از مراکز تفریحی اصفهان که طرفداران بسیار زیادی در روز سیزده بدر دارد، پارک کوهستانی صفه است که تقریباً در جنوب اصفهان روز واقع شده است. ماجرا از این قرار بود که مسئولان این پارک با هماهنگی نیروی انتظامی از ورود اتباع افغانی ساکن منطقه اصفهان به محل پارک جلوگیری می نمایند.
البته به نظر می رسد که هدف مسئولان شهری از انجام این کار افزایش امنیت برای خانواده های اصفهانی باشد مسئله ای که مسئول انتظامی ستاد تسهیلات گردشگری اصفهان در مصاحبه با خبرگزاری ایمنا به آن اشاره می کند. (http://www.tabnak.ir/fa/news/235618)
در همان روز که من در اصفهان بودم، و البته بی خبر از این ماجرا، در همان پارک های حاشیه ای زاینده رود که به گردش پرداختم تعدادی تبعه افغانی مشاهده کردم که بدون مشکل مشغول پیک نیک بودند. شاید آنها هم از ممنوعیت ورود خود به پارک کوهستانی صفه بی خبر بودند. شاید هم از این قضیه مطلع بودند و به نظرم اگر هم آنها مطلع بودند برای آنها تعجب آور نمی نمود.
نکته مهم در همین دو مسئله بالایی نهفته است، اولی تصمیم مسئولان شهری با هدف افزایش امنیت خانواده ها که البته مصداق نژاد پرستی است و دومی هم تعجب آور نبودن این مسئله برای اتباع افغان.
یک مسئول شهری تصمیمی با نیت مثبت (افزایش امنیت خانواده ها) می گیرد اما نمی داند و آگاه نیست که این کار بر اساس عرف بین المللی و حقوق انسانی در عینیت کامل با نژادپرستی است به گونه ای که حتی برخی جریان های اسلامی داخل خود ایران هم به این مورد معترض شدند. این همان نا آگاهی است که بسیاری از ایرانی ها مبتلا به آن هستند.
یک ایرانی سخنی در مصداق کامل با نژادپرستی ضد عربی می گوید و می پندارد که این کار مترادف احترام به کشور خود یعنی ایران است.
یک ایرانی طنز و لطیفه ای توهین آمیز به سایر اقوام ایرانی بر زبان می آورد اما هدف خود را گرمی بخشیدن به مجالس دوستانه می داند.
یک ایرانی با احترام فراوان با اتباع کشورهای اروپایی و غربی برخورد می کند اما در مواجهه با اتباع همسایگان نزدیک (مثلاً افغانی ها و عراقی ها) دیدی مملو از تحقیر دارد و در توجیه این برخورد متناقض پاسخ می دهد که ما باید فرهنگ غنی ایرانی خود را به غربی ها معرفی کنیم.
نتیجه گیری من از این عمل مسئولان شهری اصفهان و چند مثال بالا این است که مردم ایرانی بسیاری از الفاظی را که بر زبان می آورند و برخی افعالی که انجام می دهند در مصداق کامل با نژاد پرستی است اما خود بر نژادپرستانه بودن آن واقف نیستند، مثل حالتی که فردی مبتلا به یک بیماری است که حتی علائم آشکار این بیماری نیز فرد را بر بیمار بودن خود قانع نمی کند.
در مورد دوم، که تعجب آور نبودن این مسئله برای چند میلیون اتباع افغانی ساکن ایران است، به نظر می رسد که نژادپرستی های پنهان و آشکاری که در طول سالهای گذشته از طرف ایرانیان بر آنها روا داشته شده، آنها را آماده پذیرش هر نوع نژادپرستی دیگر کرده است. یعنی اقدام مسئولان اصفهانی همانگونه که برای خود مسئولان اقدامی معمول به شار می رود، از طرف افغانی ها هم اینگونه کارهای ایرانیان کاملاً عادی و معمولی به حساب می آید.
ادامه دارد...

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

هویت قشقایی

در طول هشت ماهی که در شیراز سکونت داشته و به اکثر شهرهای استان فارس رفت و آمد دارم، بسیار دوست داشتم که رفتار و آداب مردم قشقایی این سرزمین را به عنوان یک ناظر علاقه مند به این قوم بررسی کنم و در نهایت هویت غالبی را که قشقایی ها برای خود تعریف کرده اند بشناسم. اگرچه شناخت دقیقتر و بهتر ملزوم همنشینی با مردان و زنان این قوم است اما سعی می کنم منصفانه برداشت خود را بیان نمایم.
مهمترین ویژگی که در ابتدا تصور داشتم از قشقایی ها به عنوان نماد هویتشان ببینم، زبان ترکی قشقایی آنها بود. این انتظار من با در نظر گرفتن درصد جمعیتی قشقایی هایی که در شیراز ساکن هستند خیلی هم نا معقول به نظر نمی رسد. چه در تهران و با توجه به جمعیت آذربایجانی هایی این شهر در زندگی روزمره می توان چندین بار شاهد استفاده از زبان ترکی در مکالمات روزمره بود. اما این داستان در شیراز متفاوت است. بر اساس مشاهداتم بسیاری از قشقایی های زاده شده در شیراز، عاجز از تکلم به زبان ترکی هستند حتی در قدرت شنیدار این زبان هم بسیار ناتوان نشان می دهند برخلاف آذربایجانی های زاده شده در تهران که اگرچه در تکلم با دشواری روبرو هستند اما در فهم زبان ترکی مشکل چندانی ندارند.

حتی آنهایی هم که گفتگو با این زبان را می دانند چندان علاقه ای به استفاده از آن در برابر همزبانان خود را ندارند و تقریباً می توان گفت که بسیاری از قشقایی های که از ایلات و شهرهای اصلی خود دور شده اند زبان مادری خود را به ندرت آن هم در جمع های خانوادگی و دوستانه به کار می برند و می توان نتیجه گیری نمود که جایگاه زبان قشقایی به عنوان یک ابزار ارتباطی روزبروز در حال افول است. من خود بارها سعی کردم که به زبان ترکی مخاطب این مردمان باشم اما اکثراً ناکام ماندم.
با در نظر گرفتن ضعیف بودن عنصر زبانی در تعریف هویت قشقایی، به دنبال عوامل دیگری بودم که بتوان از آنها نشانه های هویتی را استخراج نمود. در این بین با چندین جوان قشقایی که به ظاهر علاقه مند به ایل و طایفه خود بودند  آشنا شدم و بررسی عملکرد و رفتار آنها پرداختم و امیدوارم آنچه که می نویسم برداشت صحیحی باشد.
بسیاری از ویژگیهای هویتی که یک قشقایی برای خود تعریف می کند محدود به زندگی ایلی و عشایری می شود، از تمجید از سران و نامداران ایل تا شرح دلاوری های عشایر در تاریخ معاصر و جشن ها و مراسم سنتی که اکنون فقط در میان بخشی  از کوچنشینان و روستاییان باقی مانده است. حتی می توان گفت گویش قشقایی که قاعدتاً باید مهمترین وجه متمایز این مردمان باشد تنها در میان ایل و عشایر اعتبار خود را حفظ کرده است.
هر چقدر که قشقایی بیشتر شهرنشین شده، همانقدر هم بیشتر عناصر هویتی خود را در همنشینی با هویت فارسی از دست داده است. این را از آن جهت می گویم که وقتی که با افرادی که به تازگی به شهرها مهاجرت کرده اند  روبرو می شوم نمادهای هویتی متمایز قشقایی را بیشتر و راحتتر در آنان می بینم
 اعتقاد دارم که در عصر کنونی نمی توان با تکیه بر نمادهای هویتی عشایری و ایلی هویت یک قوم را حفظ کرد گرچه فراموشی آنها نیز ضربه مرگباری بر پیکره هویت به حساب می آید. باید در نظر گرفت که زندگی شهرنشینی رو به گسترش است و مهترین ویژگی فرهنگی  شهرنشینی همجواری با هویت های دیگری است. هویت هایی که ممکن است با در دست داشتن ابزار و امکانات لازم توانایی محو کردن هویت های دیگر را داشته باشند

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

مقبره مأذون قشقایی

مدت دیر اولموشام مست هوی عشق   
دیوانه یــــــه همخوی اولور خوی عشق
یوز ایـل اؤلموش اولسام گلر بوی عشق
مأذون دئر ایــــــــله سنگ قبرستانیمی


یکی از روزهای آغازین خرداد در یکی از خیابان‌های پایین محله شیراز تردد می کردم که یکباره نام خیابان مرا به خود جلب کرد "خیابان مأذون قشقایی" . با یک جستجوی اینترنتی فهمیدم که مأذون، این نام غریب پرآوازه ترین شاعر قشقایی است که اشعار زیادی به زبانهای ترکی و فارسی سروده است و در حدود یکصد و بیست سال پیش درگذشته است. همچنین فهمیدم که آرامگاه منسوب به وی در شیراز و در امامزاده ای به نام شازده منصور قرار دارد. تصمیم گرفتم تا در اولین فرصت به مقبره این شاعر بروم.
با جستجوی فراوان نشانی از امامزاده شازده منصور یافتم. دروازه سعدی، خیابان راهنمایی، خیابان کشاورز یا تیموری، کوچه شانزدهم. در یکی از بعد از ظهرهای گرم اوایل خرداد، حدود ساعت پنج در جستجوی آدرس فوق به سمت خیابان تیموری روانه شدم. کوچه شماره شانزده را به سادگی پیدا کردم و وارد آن شدم. کوچه شانزدهم بسیار پر پیچ و خم، تنگ و باریک و با انشعابات بسیار بود. هر چقدر می رفتم نه اثری از امامزاده می یافتم و نه به انتهای کوچه می رسیدم. یک لحظه احساس کردم این همان محله ای است که صادق هدایت در داش آکل بعنوان محله قهرمان داستانش از آن یاد کرده است...
کلاً عادت به پرسیدن نشانی ندارم و اگر مجبور نباشم تن به آن نمی دهم. ام جستجوی طولانی مدت من در این کوچه پس کوچه ها مرا بر آن داشت تا از اولین شخصی که با آن مواجه می شوم نشانی امامزاده را بگیرم. به چند جوان طلبه رسیدم و محل شاه منصور را از آنان جویا شدم. نام شازده منصور برای آنان نا آشنا بود و نام مأذون قشقایی نا آشناتر. اما آدرس یک امامزاده مخروبه را که در کنار حوزه علمیه کوچکی قرار دارد به من دادند. پس از چند دقیقه به محل حوزه رسیدم و چند بار اطراف آن را دور زدم اما باز هم اثری از بقعه و امامزاده نبود. وارد حوزه شدم و از مرد بلندریشی که در حال قدم زدن بود پرسیدم. او در سفید بسته ای را نشان داد و گفت که حدود ساعت هشت عصر در آن را باز می کنند.
ساعت هشت دوباره به محل بازگشتم در سفید محوطه باز بود اما جز ویرانه ای از آن نمی شد مشاهده کرد. پس از ورود، سنگ قبر بزرگی در میان خرابه پیدا بود. حدود ده نفر معتاد در قسمت گود خرابه دور هم جمع شده بودند. به گفته خودشان آن خرابه محل تشکیل جلسات ویژه ترک اعتیاد به اسم NA بود. یکی از آنها که مشخص بود آدم با سوادی است در مورد محل دفن شازده منصور و مأذون قشقایی اطلاعاتی داد. هیچ اثری از قبر شازده نبود و همان سنگ قبری که به چشم می زد متعلق به مأذون بود. مرد معتاد می‌گفت شازده فرزند شاه شجاع است و سپس مطلع غزل حافظ در مورد شاه شجاع را برایم خواند
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع     که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
آن طور که می گفت قبر نیمه کاره مأذون هم حدود سال هشتاد بنا شده و پس از آن نیمه کاره رها گشته است. در ضلع غربی قبر مأذون محوطه خاک برداری شده نسبتا بزرگی قرار دارد که طبق گفته اهالی محل چندین سال پیش قرار بوده تا بنایی فرهنگی در آن تأسیس شود. ضلع شرقی هم حوزه علمیه کوچکی به نام شازده منصور قرار دارد. همه این محوطه ها در اختیار سازمان اوقاف است.  ضلع جنوبی به خانه های قدیمی محله و ضلع شمالی هم به همان کوچه شانزدهم محدود می شود.
سنگ قبر مأذون عاری از هر نوشته ای بود و آجرچینی های اطراف قبر نیمه کاره رها شده بود. هیچ اثری که بتوان حدس زد این قبر متعلق به معروفترین شاعر ایل قشقایی است وجود نداشت. شاید غربت این قبر نشان غربت و مهجوریت ایل قشقایی است.
سنگ قبر بدون نوشته مأذون


محوطه مخروبه آرامگاه مأذون و شازده منصور

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

ترکان قشقایی

یکی از مهمترین ایرادهای من در زندگی شش ماهه در شیراز، عدم برقراری ارتباط نزدیک با ترکان این منطقه بالاخص ترکان شیرازی می باشد. قبل از سفر به این منطقه، هیچگاه تصور نمی کردم که این جمعیت عظیم ترک زبان در این محدوده از ایران سکونت داشته باشند. در سفرهای متعددی که در چند ماه اخیر به شهرهای مختلف استان فارس داشتم، آباده، سورمق، مرودشت، پاسارگاد، زرقان، فیروزآباد، خود شیراز و حتی جهرم با ترک زبانان بسیاری مواجه شدم که بسیار برای من شگفت آور بود. اگرچه بسیاری از آنها چندان تمایلی به گفتگو با زبان ترکی را نداشتند. برخی دیگر هم با اینکه پدر و مادر ترک داشتند اما زبان مادری خود را یاد نگرفته بودند.
در یکی از روزهای کاری که به یکی از مراکز برق شهر زرقان رفته بودم، پس از ورود به آن مرکز با منظره جالبی روبرو شدم. روی میز مسئول آن مرکز چندین کتاب از آثار محمدزاده صدیق (دوزگون) قرار داشت و مرد میانسالی مشغول مطالعه یکی از آنها بود. وقتی متوجه شد که من هم ترک آذربایجانی هستم شروع به صحبت به زبان ترکی کرد. گفتگوی بسیار مسرت بخشی بود. دفتر خاطراتش را هم که به زبان مادری اش نوشته بود نشانم داد و بخشی از آن را با هم مطالعه کردیم. در مورد ایلات خمسه و محل سکونت آنها و همچنین ایل قشقایی اطلاعات زیادی از وی گرفتم...
البته تا کنون بخت دیدار مجدد با افرادی که دارای چنین اطلاعات و سوادی از ایل خود باشند نداشته ام. امیدوارم بتوانم در روزهای آتی با کمک دوستان از نزدیک با نحوه زندگی و فرهنگ ترکان این قسمت از ایران آشنا شوم.

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

نژادپرستی در ایران (1)

در یکی از جمعه های میانه بهمن ماه یکهزار و سیصد و نود، در یکی از شهرهای مرکزی ایران، برای طی یک مسیر سه یا چهار کیلومتری سوار تاکسی بودم. رادیوی خودرو روی موج رادیو ایران تنظیم بود و برنامه جمعه ایرانی در حال پخش. در یکی از نمایش های طنز این برنامه، هنرمندی که نقش دربان رستوران را بر عهده داشت با لهجه غلیظ ترکی صحبت می کرد و هر بار که جمله ای را ادا می کرد حتی اگر مفهوم هجو و طنز نیز نداشت صدای خنده حاضرین در استودیو جمعه ایرانی و همچنین مسافرین تاکسی بلتد می شد. خنده ای که صرفاً به خاطر لهجه ترکی دربان بود. بخشی از این خنده ها را از رادیو می شنیدم و بخش دیگری از آن جلو چشمانم اتفاق می افتاد. از چهره های در حال خنده به راحتی می شد زمینه تمسخرآمیز آن را تشخیص داد. احتمالاً اگر چهره های حاضرین در استودیو رادیویی را نیز مشاهده می کردم می توانستم به راحتی همان مفهوم تمسخر را تشخیص دهم.
پس از پیاده شدن، بسیاری از سوال هایی را که چندین سال پیش فراموش کرده بودم دوباره در ذهنم خطور کردند: مردمان ایران چه میزان نژاد پرست هستند؟ اصلاً آیا ایرانی ها می دانند که بسیاری از رفتارهای روزمره آنها مصداق نژادپرستی است؟ یا شاید من دچار توهم هستم و این رفتارها و نژادپرستی مسائل متفاوت از هم هستند؟ یعنی نمی توان به جوک هایی که باصطلاح جوک های ترکی، لری، رشتی و غیره نامیده می شوند واژه نژادپرستانه را نسبت داد؟ تحقیر زبان، لهجه و آداب سنتی یک انسان چه سنخیتی با نژاد پرستی دارد؟ و بسیاری سؤال های دنباله دار دیگر.
این بار تصمیم گرفتم سوال هایم را بی پاسخ رها نکنم و تا رسیدن به جوا بهای قانع کننده راضی نشوم. قصد دارم در مسیر یافتن جواب برای سوال هایم، آنچه را که می بینم و می آموزم، تا حد امکان مکتوب کنم تا هم در نظم دادن به جواب های مختلف کمکم کند و هم اگر روزی از سر نسیان سوالهایم برایم تکرار شود، مأخذی برای رجوع داشته باشم.
تصمیم گرفتم در اولین مسیر به بررسی جوک های مرسوم مردم ایران بپردازم و به دنبال مصادیق نژادپرستانه در آنها بگردم و امیدوار باشم تا از بررسی آنها مسیرهای دیگری راهم برای رسیدن به پاسخها پیدا کنم.
ادامه دارد

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

پاسخ به یادداشت سایت گل در مورد تراکتور و پوپولیسم

لینک مقاله سایت گل:

پدیده تراکتورسازی درتسخیرپوپولیسم

به پیشنهاد یکی از عزیزترین دوستان مقاله سایت ورزشی گل با عنوان "پدیده تراکتورسازی در تسخیر پوپولیسم " را به دقت مطالعه کردم و از آنجایی که نویسنده این سایت ورزشی معتبر بدون داشتن شناخت کافی از اتقاقاتی که در چند سال اخیر درباره این تیم و هوادارانش رخ داده اقدام به مطرح کردن برخی مسائل نموده بود لازم دانستم تا جوابی هر چند ناقص را در برابر آن مقاله بنویسم.
در مورد بخش اول این مقاله در مورد دوران مربیگری واسیلی گوجا و دلایل سقوط تراکتور به دسته پایینتر چیزی برای گفتن ندارم، چون نه در آن دوره هواردار تراکتور بودم و نه تراکتور آن قدر مسئله مهمی بود که درباره دلایل سقوطش دنبال دلیل و منطق باشم. اما آنچه از آن دوران به یاد می آورم بازی های تراکتور در استادیوم پیر تبریز باغشمال است که مقابل استقلال و پرسپولیس انجام می داد و تا جایی که به خاطر دارم از بیست یا سی هزار جمعیتی که به استادیوم می آمدند بیش از نیمی از آنها به تشویق تیم های پایتخت نشین می پرداختند دقیقاً مشابه تصویری که هم اکنون می توان در استادیوم های بسیاری از شهرستانهای ایران دید. آری تراکتورسازی در لیگ سال هشتاد سقوط کرد دقیقاً همانگونه که یکی دو سال گذشته برق شیراز و فجر سپاسی و ابومسلم به لیگ پایینتر سقوط کردند و اتفاق خاصی رخ نداد.
در بخش دوم مقاله نویسنده صرفاً به ذکر نام چند مربی سابق تراکتورسازی و استفاده از بازیکنان از کارافتاده اشاره کرده است. اینجا همان جایی است که دید اشتباه در مورد تراکتور شکل می گیرد. بسیاری از مرکزنشینان که از اوضاع هواداران تراکتور در زمان حضور در دسته پایینتر بی خبر بودند وقتی که تراکتور را در اولین حضور در لیگ برتر با انبوه هوادارانش دیدند عنوان پدیده را برای این تیم به کار بردند در حالی که آگاه نیستند که پدیده تراکتور و هوادارانش چندین سال پیش و در لیگ یک شکل گرفته است.
از سال هشتادوسه به بعد به طور مرتب در بسیاری از بازیهای تراکتورسازی در تبریز و بعضاً خارج تبریز حضور داشته ام و نزدیک اتفاقات آن را رصد کردم. سال 83 بدلیل علاقه شدید به فوتبال پیگیر بازی های تراکتور شدم در آن سال ارنست میدن دروپ مربی برجسته آلمانی سرمربی تراکتورسازی بود. مربی که سابقه نسبتاً خوبی در بوندسلیگا کسب کرده بود و از جمله مربیان با دانش ژرمن ها بود. در آن سالها بین پنج تا پانزده هزار نفر در استادیوم باغشمال به تشویق تراکتور می پرداختند. به یاد دارم بسیاری از آنها علاوه بر علاقه ای که به نماینده تبریز داشتند طرفدار یکی از سرخابی های پایتخت نیز بودند. از همان سالهای 83 و 84 به تدریج یک جریان هویت طلبانه در بین هوادارن تراکتور در حال نفوذ بود. درصد حضور افراد تحصیلکرده و دانشجو در بین هوادان در آن سالها کم کم رو به افزایش بود. تأثیر این جریان بر تماشاگران باعث شده بود که کم کم هواداران بر این اعتقاد باشند که تبریز باید یک نماینده در لیگ برتر ایران داشته باشند و این اعتقاد فشاری را بر مدیران تیم تحمیل می کرد که آنها را مجبور می کرد برای کسب نتیجه از بازیکنان و مربیان باسابقه علاوه بر بازیکنان بومی استفاده نمایند. در حقیقت از همان سالهای 83 و 84 یک اراده جمعی قوی در بین هواداران و مدیران تراکتور برای صعود به لیگ برتر به وجود آمده بود.
اما نکته عطفی که شرایط هواداران تراکتور را کاملاً تغییر داد وقایع بهار سال 85 آذربایجان بود. روز 22 اردیبهشت آن سال روزنامه ایران مطلب توهین آمیز خود را منتشر کرد. روز دوم خرداد نیز قرار بود دو تیم تراکتورسازی و همای تهران تک بازی پلی آف را برای صعود به مرحله انتخابی لیگ برتر را در شهر زنجان برگزار کنند. اما روز اول خرداد اعتراضات عمومی گسترده در تبریز در اعتراض به روزنامه دولتی ایران به وقوع پیوست و بلافاصله دامنه این اعتراضات به زنجان و دیگر شهرهای آذربایجان رسید. فدراسیون فوتبال مجبور شد که زمان و مکان بازی را تغییر دهد و بر اساس برنامه جدید، بازی پلی آف با یک هفته تأخیر به استادیوم آزادی انتقال می یابد. مردم شهرهای مختلف آذربایجان که به شدت سرکوب شده اند و در شرایط حکومت نظامی به سر می برند طهران را با توجه به جمعیت زیاد ترک زبان آن محل مناسبی برای ادامه اعتراضات خود می دانند و بر این اساس زمان بازی هما و تراکتور را انتخاب می کنند. مقامات امنیتی طهران تصمیم به لغو مسابقه و انتقال آن به استادیوم انقلاب کرج می گیرند اما با در گیری هایی که در اطراف استادیوم کرج رخ می دهد در نهایت تصمیم به انجام مسابقه در شهر اصفهان را می گیرند. در نهایت بازی در اصفهان برگزار می شود و تراکتور در ضربات پنالتی بازی را واگذار می کند.
وقتی که فصل بعدی لیگ دسته اول شروع می شود همچنان تبریز در فضای امنیتی است و بسیاری از فعالان شهر در زندان به سر می برند. تبریزی ها نیز دوباره استادیوم را برای سر دادن شعارهای اعتراضی انتخاب می کنند. در این فصل تعداد هواردان به شدت افزایش می یابد و مسئولان امنیتی مجبور به انتقال بازی ها به ورزشگاه های دور از شهر می شوند...
هدفم از ذکر سرگذشت بالا روشن شدن دلایل افزایش هواداران تراختور در لیگ یک برای کسانی است که در تبریز نبوده اند و بایکوت اخبار لیگ یک و تراکتور باعث بی خبر ماندن آنها شده است. همچنین گوشزد کردن این نکته به نوسنده مقاله سایت گل که وقایع فوق را با واژه تحقیرآمیز پوپولیسم خلاصه کرده است.
در واقع اعتراضات آذربایجانی ها در برابر توهین هایی که نسبت به آنها انجام می شود در قالب هواداری از تراکتور خود را نشان داد. دلیل این امر فضای پادگانی و سرکوب شدید تظاهرات مدنی در شهرها بود. به اعتقاد من این مسئله با پوپولیسم هیچ سنخیتی ندارد و به کار بردن این واژه برای این وقایع نشان از ضعف دانش سیاسی گوینده دارد.
سال هشتاد و هشت و مصادف با روزهای تبلیغات انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری اتفاق جدیدی رخ می دهد و تراکتورسازی به لیگ برتر فوتبال ایران صعود می کند. در آن روزها به خاطر دارم که در چند بازی آخر که احتمال صعود تراکتور بسیار بالا بود و هواداران با امید زیاد به استادیوم اختصاصی می رفتند، ستادهای کاندیداهای مختلف اقدام به تبلیغات گسترده کاندیدای مورد علاقه خود در بین تماشاگران می کردند. تبلیغات ستادهای موسوی بسیار مشهودتر و بیشتر بود. به اعتقاد من پوپولیسم را باید اینجا به کار برد وقتی که یک ستاد می خواهد از بین هواداران فوتبال برای خود رای جمع کند و پلاکاردهایی در حمایت از تراکتور منتشر می کند و یا بعد از صعود تراکتور اقدام به برگزاری جشن سیاسی در خیابان می کند.
حضور در لیگ برتر واقعیت های جدیدی را برای هواداران تراکتور هویدا می کند که باعث می شود با انگیزه بسیار بیشتری در استادیوم حضور پیدا کنند. حضور طرفداران تراکتور در شهرهای تهران، قم، و انزلی باعث می شود آذربایجانی ها شعارهای هم میهنان خود را از نزدیک بشوند. صحنه هایی که خود از نزدیک بارها مشاهده کرده ام، انبوه هواداران پرسپولیس و استقلال با واژه خر و شعار صدای اَر اَر نمیاد از تراکتوری ها استقبال می کنند. تراکتوری ها این صحنه ها را می بینند اما هیچ واکنشی را از سوی فدراسیون و کمیته انضباطی نمی بینند. دامنه این شعارها علیه تراکتوری ها هر روز افزایش می یابد و به شهرهای دیگر سرایت می کند. درنهایت کسی که محکوم می شود هوادران تراکتور است و آنها چندین جلسه محرومیت را تجربه می کنند و این دقیقاً همان موقعی است اول بار تراکتوریها احساس می کنند "حق شان خورده شده است".
شعارهای نژادپرستانه در فصلهای بعدی نیز دنبال می شود و رفتار دوگانه کمیته های انضباطی ادامه می یابد. حتی مجروح شدن بیش از پنجاه هوادار تراکتور در بازی فصل جاری با استقلال در طهران نیز مسئولان را مجاب به جریمه پایتخت نشین ها نمی کند. و این احساس که خون پایتخت نشینها از تبریزی ها رنگین تر است کاملا شکل می گیرد.
در حقیقت آشوبهای اخیر در بازی تراختور و استقلال را می توان نتیجه تبعیضات و رفتارهای گذشته دانست که اشتباهات فاحش داور موجب شعله ور شدن احساس ناعادلانه بودن سیستم فوتبال در هواداران تراکتور شده است. متأسفانه تا کنون هیچ سایت معتبری اقدام به انعکاس رفتارهای نژادپرستانه هواداران تیم های دیگر نسبت به تراکتوری ها را نکرده است. رفتاری که نتیجه باورهای غلط اجتماعی آنهاست و این باور غلط را در این گونه تحلیل ها به وضوح مشاهده می کنیم.
هنوز هم فراگیرترین فولکولور مردم مرکز نشین جک هایی است که در تحقیر دیگر قومیت ها بالاخص آذربایجانی ها ساخته می شود. البته از مردمی که این چنین فولکولوری دارند قطعاً انتظار شعارهای نژادپرستانه در استادیوم می رود. هنوز بسیاری از آنها به گویش دیگر مردمان ایران به دیده تحقیر می نگرند. غالب هوادران استقلال و پرسپولیس برخاسته از چنین فرهنگی هستند و در واقع دلیل اصلی شدت حضور تراکتوری ها در استادیوم ها عکس العمل به این فرهنگ نژادپرستانه است.
بایکوت تراکتور از سوی رسانه ها نیز دلیل دیگری است که باعث شده حس "حقمان را خورده اند" در بین هواداران مضاعف شود. زمستان هشتادو هشت برنامه نود اقدام به برگزاری یک نظرسنجی در مورد تعداد هواداران می کند و همان ساعت کل سیستم های اس ام اس منطقه آذربایجان قطع می شود و تراکتوری ها حدود صدهزار رای کسب می کنند. در بازی بعد تراکتور در برابر فجر سپاسی بیش از 120 هزار هوادرار در اعتراض به این امر در استادیوم حضور پیدا می کنند که باشگاه خبرنگاران جوان با تهیه یک گزارش و پخش گسترده آن به تحقیر لهجه و گویش تراکتوری ها می پردازد و این گونه حضور تماشاگران را به سخره می گیرد.
نتیجه گیری من از این بحث این است که وجود حس "حقمان را خورده اند" ریشه در بسیاری از واقعیت ها از جمله رفتارهای هواداران دیگر تیم ها و تصمیات مسئولان و جهت گیری رسانه ها دارد که الیته رفتارهای هواداران دیگر تیم ها بسیار پررنگ تر است.
در مورد اینکه تراکتور بحث بازیکن سازی ندارد و نویسنده با جملات کنایه آمیز و تحقیر کننده همجون "حاضری خور" تراکتور را محکوم می کند و جلالی و ویسی و ملوان را الگو معرفی می کند باید این سوال را از نویسنده بپرسم که آیا تا کنون این لفاظی را برای استقلال و پرسپولیس نیز به کار برده است؟ آیا عبدا.. ویسی را به عنوان الگو برای کادر فنی استقلال و پرسپولیس نیز معرفی کرده است؟
نویسنده و سایر اهالی فوتبال به خوبی می دانند که بومی گرایی برای تیم هایی که مدیریت و کادر فنی آنها تحت فشار هواداران است امریست نا ممکن. البته این مسئله نباید نافی ضرورت پرورش استعدادها در باشگاه ها شود که با توجه به ساختار معیوب فوتبال کشور در بسیاری از تیم ها مورد توجه قرار نگرفته است. البته این قسمت از مقاله پرده دیگری از بینش اشتباه نویسنده بر می دارد که نویسنده به باشگاه های شهرستانی به عنوان تیم هایی می نگرد که وظیفه اصلی آنها تربیت بازیکن برای مصرف استقلال و پرسپولیس است. اشاره جسته گریخته به در اختیار داشتن سهام باشگاه توسط سپاه نیز مشخص می کند که نویسنده به هیچ وجه قصد ندارد چشم خود را به مزایای بی حد و حصر پرسپولیس و استقلال باز کند و این مختصر مزیت تراکتور را به رخ کشیده است. البته نباید فراموش کرد که حکومت برای حفظ قدرت خود مجبور مانده مدیریت تیم های پرطرفدار را به نظامیان واگذار کند که موجب تأثیرات منفی در ورزش می شود. آنچه واضح است مدیریت امنیتی نیز تاکنون قادر نبوده تا شعارهای اعتراضی تراکتوری ها در استادیوم تبریز را خاموش کند.